بیصدا میشکند کاسه ی آرزوهای این طفلکِ بیچارهِ دلم...

و چه عظیم است غم...نانِ خیال...

چه بلند است...صدای من و تنهایی من...

و چه کوتاه نخِ حوصله ات...و چه نزدیک نفسِ آخر من...

و خدا نزدیک است...!

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط امین حیدری| |

 

در مجموع می توان گفت در دنیا به دو نوع آدم برخورد می کنیم؛ یکی آن هایی که فعال هستند و دیگری کسانی که انفعالی عمل می کنند.

تنها در حدود ۱۰ درصد مردم عامل هستند و با آن که این اشخاص به شدت در اقلیت به سر می برند در همه زمینه ها، حرکت ها و تکان ها را ایجاد می کنند. اینها کسانی هستند که سر رشته امور زندگی شان را در دست های خود می گیرند و به اتفاق حوادث اهتمام می ورزند.

آن ها در قبال خود مسئولیت ها را می پذیرند، مسئولیت نتایج کارشان را هم متقبل می شوند. این ها جرأت به خرج می دهند تا در شرایط ریسک و نامطمئن قدمی به جلو بردارند. وقتی تصمیم می گیرند که آینده خود را خلق کنید، به این اقلیت زنده و شاداب می پیوندید. سعی کنید به خط اول موجود در زندگی تان حرکت کنید.

اکثر مردم در پاسخ ها و واکنش های شان انفعالی رفتار می کنند. این اشخاص پیوسته آرزو می کنند و امیدوارند که اتفاق خوشایندی در زندگی آن ها بیفتد. این اشخاص بلیت های بخت آزمایی می خرند. تا بخواهید برنامه های تلویزیونی را تماشا می کنند و بعد به شکایت از زندگی شان می نشینند.

این ها از موفق ها دلگیر هستند، اما حاضر نیستند مانند موفق ها تلاش کنند تا به آنچه بدان رسیده اند دست پیدا کنند. این ها زندگی شان مانند کسانی است که در خیابانی که اتوبوسی در ان رفت و آمد نمی کند به انتظار اتوبوس می ایستند.

مهم نیست که چند نفر بگویند کاری را نمی توان انجام داد یا این که چند نفر قبل از شما سعی داشته اند آن کار را انجام بدهند. مهم این است که فکر کنید این شما هستید که برای اولین بار آن کار را انجام می دهید.

«والی آموس»

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:29 توسط امین حیدری| |

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:16 توسط امین حیدری| |

 

زندگی می کنم...
حتی اگر بهترینهایم را از دست بدهم!!!
چون این زندگی کردن است که بهترینهای دیگر را برایم میسازد.
بگذار هرچه از دست می رود ... برود!
من آن را می خواهم که به التماس آلوده نباشد...
حتی زندگی را...


"ارنستو چگووارا"

نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:39 توسط امین حیدری| |

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...
 

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.
 

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.
 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط امین حیدری| |

اشخاص برجسته همیشه خود را نیروی اصلی خلاقیت در زندگی در نظر می گیرند.

آن ها خود را مسئول اصلی در قبال موفقیت های خود در زندگی ارزیابی می کنند.

افراد برجسته عذر و بهانه نمی آورند.

وقتی اشتباه می کنند، بلافاصله آن را اذعان می دارند. در مقام اصلاح آن بر می آیند و بعد به راه خود ادامه می دهند.

انتظار ندارند که دیگران برای آن ها کاری صورت دهند.

دیگران را سرزنش نمی کنند و بر آن ها خشم نمی گیرند.

انتقاد نمی کنند و محکوم نمی سازند.

ان ها همیشه خود را بازیگران اصلی نمایشنامه در صحنه ی زندگی خود ارزیابی می کنند.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:11 توسط امین حیدری| |

مردان قبیله سرخ پوست درایالات متحده آمریكا، از رییس جدید قبیله می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
بعد به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد».
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظرقبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد».
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آیا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟«
پاسخ: بگذارید اینطوری بگیم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
 

نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط امین حیدری| |

سال ها قبل این سوال برایم مطرح شد: «چرا بعضی ها از دیگران موفق تر هستند؟» این سوال سببی شد تا عمری را درباره آن بررسی کنم. به بیش از ۸۰ کشور جهان سفر کردم؛ و هزاران کتاب و مقاله در زمینه های فلسفه، روان شناسی، دین، متافیزیک، تاریخ، اقتصاد و تجارت مطالعه کردم. به تدریج به جوابی که می خواستم دست پیدا کردم و در پایان به یک تصور و توضیح ساده رسیدم:

هر جایی که هستید و هر کاری که می کنید برای خودتان است. امروز شما هر چه باشید و یا هر چه در آینده به آن تبدیل گردید، موضوعی مربوط به خودتان است.

زندگی امروز شما مجموعه انتخاب ها، تصمیمات و اقدماتی است که تا به حال کرده اید.

می توانید با تغییر دادن رفتار خود آینده تان را تغییر بدهید. می توانید تصمیمات جدید بگیرید، انتخاب های جدید بکنید، تا به کسی که می خواهید بشوید تبدیل گردید و به انچه در زندگی می خواهید دست پیدا کنید.

آنچه هم اکنون هستید یا می خواهید بشوید بستگی به خود شما دارد. تنها محدودیت هایی که ممکن است پیش روی شما قرار داشته باشند، آن هایی هستند که خودتان وضع می کنید. می توانید با کنترل اندیشه، افکار، گفتار و کردار خود به طور کامل سرنوشت تان را به دست بگیرید

اگر فکر می کنی کسی دیگر هم وجود دارد که می تواند زندگی تو را متحول کند، در آینه نگاه کن

اگر قرار است اتفاقی بیفتد، خودتان باید ان اتفاق را به وجود آورید. اگر می خواهید زندگی تان بهتر شود، شما بهتر شوید. اگر می خواهید چیزی عوض شود، شما باید عوض شوید. بزرگ ترین پاداش شما در ازای قبول مسئولیت کامل، احساس شگرف کنترل و آزادی است. این پذیرش احساسی مثبت همراه با رضایت در شما به وجود می اورد و شما را به کلی از سلطه «اصل اتفاق» رها می کند.

شما با تصمیماتی که گرفته یا نگرفته اید در موقعیت فعلی زندگی تان قرار دارید. اگر چیزی در زندگی تان وجود دارد که آن را دوست ندارید، مسئولیتش بر عهده خود شماست. شما از ان جهت در شرایط امروز خود هستید که این را انتخاب کرده اید.

اگر از درآمد جاری خود راضی نیستید، تصمیم بگیرید که درآمد بیشتری داشته باشید. آن را به عنوان هدف خود تعیین کنید، برنامه ای بریزید، دست به کار شوید و آن مبلغی را که مایلید، کسب کنید.

شما به عنوان رئیس زندگی خود، به عنوان معمار سرنوشت خود، آزادید تا درباره خود تصمیم گیری کنید. شما رئیس هستید، شما مسئول هستید.


 

نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:40 توسط امین حیدری| |

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"
خدا جواب داد :
" بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی "


همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
"شیخ بهایی



نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:19 توسط امین حیدری| |

مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!


نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:15 توسط امین حیدری| |

آيا شيطان
وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟


     استاد
دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.

     آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟


     شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

     استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟
"

     شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"

     استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد

، پس
او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجوددارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر
ماست، خدا نيز شيطان است"

 

 شاگرد
آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت ازخودش خيال کرد

بار ديگر توانست ثابت کند کهعقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.

     شاگرد
ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"



 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط امین حیدری| |


گاهی لازم است از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
گاهی لازم است از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
گاهی لازم است  از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
گاهی لازم است  درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
گاهی لازم است  پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

گاهی لازم است  بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

گاهی لازم است  عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

و بالاخره گاهی لازم است  از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟




 

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:20 توسط امین حیدری| |

سلام

دوستای گلم

دوست دارم

             تلاش کنم این جا رو برای خودم بسازم

                                               بعد همه رو دعوت کنم

باهم خوش بگذرونیم

                     پس منتظرم باشید ........................

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:10 توسط امین حیدری| |

 «تفاوت میان جمله «تقریبا درست است» با «درست است» آنقدر بزرگ است که به تفاوت میان کرم‌شب‌تاب و رعد و برق می‌ماند.» معنای این جمله‌ «مارک تواین» را وقتی بهتر درک می‌کنیم که بدانیم گفتن بعضی جمله‌ها در کار چقدر می‌تواند ویرانگر باشد. فرقی نمی‌کند شما کارمند باشید یا مشتری یا جزو مقامات بلندپایه؛ این کلمات شما هستند که به شما و شخصیت کاری‌تان رنگ و رو می‌دهند.

«کلمه‌ها بسیار اهمیت دارند چراکه نه تنها شخصیت شما را به دیگران نشان می‌دهند بلکه طرز فکر دیگران درمورد شما را شکل می‌دهند.» این جمله‌ای است که «کارن فرایدمن» نویسنده کتاب «خفه شو و چیزی بگو!» می‌نویسد. این کتاب به بررسی استراتژی برقراری ارتباط در محل کار می‌پردازد. «اگر شما چهره‌ای مثبت به خود بگیرید قطعا توجه دیگران را جلب خواهید کرد. در این صورت شما در بهترین شرایط قرار می‌گیرید تا آنها به حرف‌هایتان گوش دهند.»

با این حال اغلب اوقات وقتی در محیط کاری شروع به صحبت می‌کنیم اغلب از کلماتی مبهم و تردیدآمیز استفاده می‌کنیم که تنها فایده‌اش مخدوش کردن پیامی است که قصد انتقال آن را داریم. کاربرد کلمه‌هایی همچون «به نوعی، در اغلب موارد» باعث کاهش قدرت کلام می‌شود یا استفاده از جمله‌های منفی مثل «نمی‌توان، امکان ندارد و هرگز» که باعث ناامیدی و منفعل شدن می‌شود. براساس تحقیقی که به تازگی انجام شده و طبق توصیه کارشناسان، ۱۰ جمله زیر را فیگارو به عنوان بدترین چیزهایی انتخاب کرده که می‌توان در محیط کار به زبان آورد.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط امین حیدری| |

سکوتِ من هیچ گاه نشانه ی رضایتم نبود…

من اگر راضی باشم با شادی می خندم، سکوت نمی کنم.

 

شاد بودن هنر است ! شاد کردن هنری والاتر ! لیک هرگز نپسندیم به خویش … که چو یک شکلک بی جان شب و روز … بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگیست که دور از ما بادا !!

 



 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:56 توسط امین حیدری| |

صبر کن سهراب

                         گفته بودی قایقی خواهم ساخت

                                                                          قایقت جا دارد؟

           من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم!!


نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط امین حیدری| |

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟


کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟


چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟


آری...


بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط امین حیدری| |

تنهایی یعنی :

                           ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است , اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !

من بودم ، تو و یک عالمه حرف
                                                و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !

کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ،

                                                       یک آه چقدر وزن دارد

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:10 توسط امین حیدری| |
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .
 

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"
 

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : "عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
"خوش شانسی ؟
بد شانسی ؟
کسی چـــه میداند ؟"
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
با آرزوی شادکامی .

 

نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:57 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:27 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:57 توسط امین حیدری| |

آدمـــا از جنـــس برگـــن ...

گـاهی سبزن ،

گـاهی پاییــزن و زردن !

زمستـــونا دیــده نمیشــن ...

تابستونــا سایبونه سبـــزن ...

آدمـ ها خیــلی قشنگـــن ؛

حیـــف که هر لحظــه یه رنگـــن ...!!

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:37 توسط امین حیدری| |

برای رسیدن چه راهی بریدم 

                                           درآغاز رفتن به پایان رسیدم



دهانم شد از بوی نام تو لبریز به هر کس که گل گفتم وگل شنیدم



فرقی نمی کند .

                               امروز هم هر چه بودیم

                                                                    همانیم....



دکتر قیصر امین پور

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط امین حیدری| |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com