به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...
 

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.
 

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
 

اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.
 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط امین حیدری| |


گاهی لازم است از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
گاهی لازم است از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
گاهی لازم است  از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
گاهی لازم است  درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟
گاهی لازم است  پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

گاهی لازم است  بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

گاهی لازم است  عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

و بالاخره گاهی لازم است  از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟




 

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:20 توسط امین حیدری| |

سلام

دوستای گلم

دوست دارم

             تلاش کنم این جا رو برای خودم بسازم

                                               بعد همه رو دعوت کنم

باهم خوش بگذرونیم

                     پس منتظرم باشید ........................

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:10 توسط امین حیدری| |

سلام

دوستای گلم

دوست دارم

             تلاش کنم این جا رو برای خودم بسازم

                                               بعد همه رو دعوت کنم

باهم خوش بگذرونیم

                     پس منتظرم باشید ........................

نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:10 توسط امین حیدری| |

سکوتِ من هیچ گاه نشانه ی رضایتم نبود…

من اگر راضی باشم با شادی می خندم، سکوت نمی کنم.

 

شاد بودن هنر است ! شاد کردن هنری والاتر ! لیک هرگز نپسندیم به خویش … که چو یک شکلک بی جان شب و روز … بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگیست که دور از ما بادا !!

 



 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:56 توسط امین حیدری| |

صبر کن سهراب

                         گفته بودی قایقی خواهم ساخت

                                                                          قایقت جا دارد؟

           من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم!!


نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط امین حیدری| |

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟


کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟


چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟


آری...


بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط امین حیدری| |

تنهایی یعنی :

                           ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است , اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !

من بودم ، تو و یک عالمه حرف
                                                و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !

کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ،

                                                       یک آه چقدر وزن دارد

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:10 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:57 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:27 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 20:57 توسط امین حیدری| |

آدمـــا از جنـــس برگـــن ...

گـاهی سبزن ،

گـاهی پاییــزن و زردن !

زمستـــونا دیــده نمیشــن ...

تابستونــا سایبونه سبـــزن ...

آدمـ ها خیــلی قشنگـــن ؛

حیـــف که هر لحظــه یه رنگـــن ...!!

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:37 توسط امین حیدری| |

برای رسیدن چه راهی بریدم 

                                           درآغاز رفتن به پایان رسیدم



دهانم شد از بوی نام تو لبریز به هر کس که گل گفتم وگل شنیدم



فرقی نمی کند .

                               امروز هم هر چه بودیم

                                                                    همانیم....



دکتر قیصر امین پور

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط امین حیدری| |

آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:
" قاعدتن نباید این طور می شد!"
سپس رو به پخمه کردی و گفت:
"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است!
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد






 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 16:1 توسط امین حیدری| |

دائم در حال یادگیری باش!

سعی کن بیشتر راجع به کامپوتر، کارهای دستی،باغبانی و خلاصه هرچی که فکر می کنی یاد بگیری
هیچوقت نگذار مغزت بی کار بمونه
"مغز بیکار پاتوق شیطانه"
این شیطان هم اسمش آلزایمر

گاهی اوقات یه کم اشک بریز

سختی کشیدن هست، غمگین بودن هست اما ادامه بده
تنها کسی که تمام طول زندگیمون کنار ماست، خود ما هستیم
پس تا وقتی که زنده ایی زندگی کن  

سلامتیت رو جشن بگیر و بهش اهمیت بده!

اگه سالمی، سعی کن این وضعیت رو حفظ کنی
اگه وضعت متغیره، سعی کن متعادلش کنی و حالت رو بهتر کنی
اگر هم فکر می کنی تنهایی از پسش بر نمی آیی،از یک نفر کمک بگیر
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 22:25 توسط امین حیدری| |

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 22:51 توسط امین حیدری| |

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکاره خوبت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و
همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند.


نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 19:36 توسط امین حیدری| |

من اگر پیامبر بودم

                    رسالتم شادمانی بود

                                           بشارتم آزادی و معجزه ام خنداندن کودکان

نه از جهنم می ترساندم و به به آن وعده می دادم

تنها می آموختم

                اندیشیدن را و انسان بودن را                            ((چارلی چلپلین))

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 17:16 توسط امین حیدری| |

زندگی فرصتی ست غیر قابل بازگشت ...
زندگي موهبت است ، بپذيريدش
زندگي زيباست ، تحسينش كنيد
زندگي اندوه است ، با آن مواجه شويد
زندگي تكاپو است ، به آن تن دهيد
زندگي شادماني است ، برايش نغمه سر دهيد
زندگي تعهد است ، به عهدش وفا كنيد
زندگي گرفتاري است ، تحملش كنيد
زندگي راز است ، كشفش كنيد
زندگي لذت است ، از آن بهره ببريد
زندگي اميد است ، آرزويش كنيد
زندگي سفر است ، به پايانش برسانيد
زندگي مساله است ، حلش كنيد
زندگي هدف است ، آن را به دست آوريد
زندگي نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشيد‍‍

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 19:25 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط امین حیدری| |

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد  

   کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد

 کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد 
 

کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد 

   کاش می شد با نسیم شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد 
 
            کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
 
             کاش می شد در سکوت دشت سبز ناله ی غمگین باران را شنید
 
               بعد دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پر کشید.
نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 3:0 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 1:27 توسط امین حیدری| |

سنگ تراش اول جواب داد: همان طور که می بینی، مشغول تراشیدن سنگ هستم.
دومی گفت: کار می کنم تا روزی خانواده ام را تامین کنم.
سومی با تبسمی بر لب و رضایتی در دل پاسخ داد:  مشغول ساختن مسجدی هستم.
هر سه یک کار انجام می دادند ولی پاسخشان بستگی به اعتقاد و باورشان داشت.
هر کاری می تواند برای عامل آن شریف و با ارزش باشد به شرطی که عامل، به آن بنگرد و ارزش تلاش هایش را درک کند.
برای یکی کار خسته کننده و برای دیگر وسیله امرار معاش و برای سومی کاری بزرگ و با ارزش بود
 
نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 20:21 توسط امین حیدری| |

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در ان بالاها

مهربان، خوب، قشنگ

چهره اش نورانیست

گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا می خواند، او مرا می خواهد

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 22:48 توسط امین حیدری| |

هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،
خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کتد ،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم " است !!

خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو !!

خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزد !!
خدا کنار ساعت کوک شده ی توست ، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی !!

از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!

خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟

خدا همین جاست ، نه در عربستان !
خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه عربی !
خدایا دوستت دارم

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط امین حیدری| |

خدای خوبی داریم ...

آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد ...

و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد ...

آری خدای خوبی داریم ...

خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد،

با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛ ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد ...

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط امین حیدری| |

من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛



هر کسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند


شرط وارد گشتن
شست و شوي دل‌هاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...


بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي‌نويسم  اي يار
خانه‌ي ما اينجاست


تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست ؟ "


(( فريدون  مشيري ))
----------------------------------------------------------------------------------
 

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:0 توسط امین حیدری| |
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي
 
خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:56 توسط امین حیدری| |

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند..

با من ای دوست اگر خوب اگر بد باشی ، تپش حس من این است که باید باشی
 

اگر کسي تو را آنطور که ميخواهي دوست ندارد،
به اين معني نيست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

اینگونــه زندگــی کنیـم :
سـاده امّا زیبــا
مصمـم امّا بی خیـال
متواضـع امّا سربلنـد
مهربـان امّا جـدی
سبز امّا بی ریـا
عــاشق امّا عــاقل

شعاع مهربانیت را
روز به روز زیادتر کن
آنقدر که روزی بتوانی
همه را در آن جای دهی
آن وقت تا خدا فاصله‌ای نیست...

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:59 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:32 توسط امین حیدری| |
جواب سلام را با عليک بده               جواب تشکر را با تواضع
 
جواب کينه را با گذشت             جواب بی مهری را با محبت
 
جواب ترس را با جرأت                 جواب دروغ را با راستی
 
جواب دشمنی را با دوستی      جواب زشتی را به زيبايی
 
جواب توهم را به روشنی            جواب خشم را به صبوری
 
جواب سردی را به گرمی            جواب نامردی را با مردانگی
 
جواب همدلی را با رازداری          جواب پشتکار را با تشويق
 
جواب اعتماد را بی ريا                  جواب بی تفاوت را با التفات
 
جواب يکرنگی را با اطمينان        جواب مسئوليت را با وجدان
 
جواب حسادت را با اغماض         جواب خواهش را بی غرور
 
جواب دورنگی را با خلوص            جواب بی ادب را با سکوت
 
جواب نگاه مهربان را با لبخند       جواب لبخند را با خنده
 
جواب دلمرده را با اميد                  جواب منتظر را با نويد
 
                    جواب گناه را با بخشش
نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط امین حیدری| |

 

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:4 توسط امین حیدری| |
چه بی حجاب صدایت می زنم
می ترسم جملاتم را کسی بشنود
گریبان قلمم را بگیرند
و چوب ندامت را بر پای برگه ام بشکنند

آرام و بی حجاب صدایت می زنم
هنگام شب که آسمان لباس سکوت تن می کند
به دور از چشم ماه صدایت می زنم

دستم می لرزد
امشب چه بی حجاب نوشتمت ...

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:2 توسط امین حیدری| |

پرسید : 

                 به خاطر کی زنده هستی؟

                                               با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو...

                                گفتم به خاطر هیچ کس 

پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ 

                            با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو...

                                                                                         گفتم بخاطر هیچ چیز

پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟  

در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود

                              گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست

 

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:58 توسط امین حیدری| |

عشق گاهي خواهش برگ است دراندوه تاك

عشق گاهي رويش برگ است در تن پوش خاك

عشق گاهي ناودان گريه ي اشك بهار

طعنه برسرواست در بالاي دار

عشق گاهي ميرود آهسته تا عمق نگاه

همنشين خلوت غمگين آه

عشق گاهي سوز هجران است در اندوه ني

رمز هشياريست در مستي مي

عشق گاهي شرم خورشيداست درقاب غروب

روزه اي با قصد غربت ,ذكربرلب,پايكوب

عشق گاهي هق هق آرام اما بي صدا

اشك ريز ذكر محبوب است در پيش خدا

عشق گاهي طعم وصلت مي دهد

مزه ي شيرين وحدت مي دهد

عشق گاهي شوري هجران دوست

تلخي هرگز نديدن هاي اوست

بي تو اما عشق كي پيدا شود؟

با تو اما عشق معنا مي شود.

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:37 توسط امین حیدری| |
 
چشم هایم را می بندم
تاریکی اوار می شود!
چشم هایم را باز می کنم
                                 روشنایی زیبایی
                                  حسی قشنگی به اسم زندگی!
چشم هایم را می بندم
تاریکی دوباره می اید
                                حسی مثل ترس
                                حرفی از جنس مرگ!
ای وای اگر تاریکی بیاید وماندگار شود؟!
پلک هایم را دوباره باز می کنم زندگی دوباره به سراغم می اید
فرصتی کوتاه شاید به اندازه پلک زدنی دوباره!
شاید به اندازه پژمردن یک گل!
شاید به قدر به دست اوردن یک چراغ!

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط امین حیدری| |

*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***____من آپم____________***
_***______مشتاق نیم نگاهی_***
__***_______هرچند گذرا____***
___***_________________***
____***______________ ***
______***___________***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:8 توسط امین حیدری| |

مردی است که نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگي

که در دل داشت گفت . دکتر به او گفت به فلان سيرک برو . آنجا دلقکي هست ،

اينقدر ميخنداندت تا غمت يادت برود .

مرد لبخند تلخي زد و گفت من همان دلقکم

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:51 توسط امین حیدری| |
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس
 
می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم .
 
می خواهم در روستایمان معلم شوم .


دکتر جواب داد :
 تو اگر
ولی تو
 
 نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،

 
نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط امین حیدری| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com