از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند،
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود؟!
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم،
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که
هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است
اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی کند،
بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود
و این نشانه ی یک جامعه مرده است!
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که:
متکلم هستند نه ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی خبرتر ..
--
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند ...
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت شاد نیستی
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن...
شعر "پابلو نرودا"
ترجمه احمد شاملو
انیشتین میگفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. »
استفان كاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد كنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض كنید .»
او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموستر میكند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میكردند. یكی از بچهها با صدای بلند گریه میكرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن میكشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم كه همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
|
حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. كلید یا راه حل هر مسئلهای این است كه به شیشههای عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است
|
|
|
|
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
باز کن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد...
اما همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمندهT، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را...
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...
درسی که آرتور اشي به دنیا داد
قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون (Arthur Ashe) آرتور اشي به خاطر خون آلوده اي كه درجريان يك عمل جراحي درسال ۱۹۸۳دريافت كرد به بيماري ايدز مبتلا شد
ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنيا نامه هائي از طرفدارانش دريافت كرد.
يكي از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تورا براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
دردنيا ۵۰ ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند
۵ميليون ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند
۵۰۰هزارنفر تنيس رادرسطح حرفه اي يادمي گيرند
۵۰هزارنفر پابه مسابقات مي گذارند ۵هزارنفر سرشناس مي شوند
۵۰ نفربه مسابقات ويمبلدون راه پيدامي كنند
۴ نفربه نيمه نهائي مي رسند و دونفر به فينال
وآن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
وامروز هم كه ازاين بيماري رنج مي كشم هرگز نمي توانم بگويم خدايا چرا من؟

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر
و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی
دریافتی از دوست عزیزم
پربارترین گنج ، قلبی عاشق است که با همه در آرامش است .
بیدار شو . قوی باش . کارهای زیادی هست که باید انجام بدهیم . بارهای زیادی هست که باید بر دوش بکشیم . قوی باش ، خوب بجنگ و پیروز شو .
بهترین لحظات زندگی ، اوقاتی است که احساس می کنیم عشق را به دیگران منتقل می کنیم و پیام و حضور خدا را برای دیگران قابل لمس می سازیم .
هر رنجی در خدمت تکامل است .
شادی را هیچ پیامبر و قدیسی نمیتواند به تو ارزانی دارد . تو باید خود این ثروت را کسب کنید.
مراقب باشید انچه می بخشید چون رازی در قلبتان پنهان بماند .
زمین و آسمان شاید روزی ناپدید شوند اما حقیقت یا عشق فناناپذیر است . به آنچه فناناپذیر است بپیوندید .
تنها باشید اما نه منزوی . با مردم مراوده داشته باشید و خدا را در آنها ببینید .
ما با چشم ظاهر همه چیز را قضاوت میکنیم ، اما خدا به درون مینگرد . ما اعمال ظاهری را تحسین میکنیم ، اما خدا به انگیزه های درونی مینگرد .
شنبه: به دنیا می آید.
یکشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شکست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می کند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن
۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند
۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند . . .
.
حقیقت چیزی نیست که نوشته میشود
آن چیزی است که سعی میشود پنهان بماند . . .
.
گورستانها پر از افرادیست که
می پنداشتند چرخ دنیا بدون آنها هرگز نمی چرخد . . .
.
یک “امروز” ارزشِ دو “فردا” را دارد . . .
(بنجامین فرانکلین)
گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند
که پرواز را فراموش و آسمان را از یاد می برند
گاهی پرتاب سنگی کوچک یاد آور پرواز و آسمان است . . .
.
قرارهای خود را تثبیت کنید.
آیا دوست شما تاریخ روزی را که با شما قرار نهار دارد به خاطر سپرده است؟ آیا تعمیر کارتان در روز مقرر در منزل شما خواهد بود؟ آیا پرواز شما به مقصد معین انجام می گیرد؟
خود را به حال حدس و گمان رها نکنید و بیکار سرگردان نمانید. یک دقیقه صرف تماس تلفنی کنید و قرار خود را یادآوری کنید و آن را تثبیت نمایید تا الغای آن سبب رنجش فراوان شما نشود.
اگر مایل نیستید به تلفن جواب ندهید.
تعطیلات طولانی داشته باشید.
خبرهای محلی را تماشا نکنید.
دوباره خلاصه برنامه را مرور کنید.
خواب نیمروزی داشته باشید.
چیزی را که واقعا نیاز ندارید، نخرید.
با مشکلات کنار بیایید.
مرگ و زندگیتان ( غم و شادیتان ) وابسته به بازارهای مالی نباشد.
خیلی جالبه برایم
بچه که بودم فکرمیکردم برای یادگیری باید برم پیش آدمای خاصی
هرچی بزرگتر شدم این نظرم تغییر کرد و گفتم
آدم می تونه از هرکسی یادبگیره اما باید طرف مقابل رو قبول داشته باشه
بزرگتر که شدم . . .
اما حالا دیدگاهم کمی تغییر کرده . . .
آدم میتونه هرچیزی را یاد بگیره و این ربطی به طرف مقابل نداره بلکه
مربوط به خود آدمه که
می خواهد یاد بگیره یا نه، و این خواستن است که مهم
خواستن سرنوشت سازه و
اگر بخواهی میتونی اون چیزی رو که می خواهی یاد بگیری
مثلا من از گوآردیولا یاد گرفتم
آدم هرکاری رو می تونه انجام بده فقط باید تلاش کنه ونا امید نشه
بعد از مسابقه ی باسلونا و رئال مادرید که رئال دقیقه اول گل زد اما آخر بازی بارسا ۳ بر ۱ بازی رو برد از گوآردیولا پرسیدن که چطور شد که به بازی برگشتید و این نتیجه رقم خورد که وی گفت :
آدم باید تو زندگیش انتخاب کنه
یا باید شجاع باشد یا شجاعتر .
یا اینکه خردادیان به یکی از شرکت کننده ها در مسابقه گفت که
طوریباید شروع کنی که همه مجذوبت بشن ، باید طوری وارد بشی که همه ی نگاهها را به خودت جلب کنی ،
وی ادامه داد که وقتی داری می رقصی اگه حتی یکی از تماشاچی ها نگاهش رو برگرداند یا از نگاه کردن به تو خسته شد نشون می ده که تو کارت رو خوب انجام ندادی
این جمله خیلی قشنگ بود آدم باید در کار وزندگیش طوری عمل کنه که بدونه ومطمئن باشه چیزی کم و کسر نگذاشته باشه
و این رومی تونه از نگاه اطرافیان درک کنه
و خودشو اصلاح کنه ، تمرین کنه و بهتر کنه و . . . .
دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:
خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک می پرسید: چه کار می کند؟
مادر می گفت: دارد نردبان می سازد.
دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید:
خدا چرا نردبان می سازد؟
╬═♥╬
╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش،
از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت:
برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد
====================
موفق باشی
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شدمتوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
چستر کريسون
وی هم اکنون در راهی قرار دارد که اولين مخترع ميلياردر بريتانيا شود.
او هفت بار هم ورشکست شد.


سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
|
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
|
قانون یکم: به شما جسمی داده میشود. چه جسمتان را دوست داشته یا از آن متنفر باشید، باید بدانید که در طول زندگی در دنیای خاکی با شماست.
قانون دوم: در مدرسهای غیر رسمی و تمام وقت نامنویسی کردهاید که "زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری دروس را دارید. چه این درسها را دوست داشته باشید چه از آن بدتان بیاید، پس بهتر است به عنوان بخشی از برنامه آموزشی برایشان طرحریزی کنید.
قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآیند آزمایش است، یک سلسله دادرسی، خطا و پیروزیهای گهگاهی، آزمایشهای ناکام نیز به همان اندازه آزمایشهای موفق بخشی از فرآیند رشد هستند.
قانون چهارم: درس آنقدر تکرار میشود تا آموخته شود. درسها در اشکال مختلف آنقدر تکرار میشوند، تا آنها را بیاموزید. وقتی آموختید میتوانید درس بعدی را شروع کنید، بنابراین بهتر است زودتر درسهایتان را بیاموزید.
قانون پنجم: آموختن پایان ندارد. هیچ بخشی از زندگی نیست که در آن درسی نباشد. اگر زنده هستید درسهایتان را نیز باید بیاموزید.
قانون ششم: قضاوت نکنید، غیبت نکنید، ادعا نکنید،سرزنش نکنید،تحقیرو مسخره نکنید، وگرنه سرتون میاد. خداوند شما را در همان شرایط قرار میدهد تا ببیند شما چکار میکنید.
قانون هفتم: دیگران فقط آینه شما هستند. نمیتوانید از چیزی در دیگران خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، مگر آنکه منعکس کننده چیزی باشد که درباره خودتان میپسندید یا از آن بدتان میآید.
قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نیاز را در اختیار دارید، این که با آنها چه میکنید، بستگی به خودتان دارد.
قانون نهم: جوابهایتان در وجود خودتان است. تنها کاری که باید بکنید این است که نگاه کنید، گوش بدهید و اعتماد کنید.
قانون دهم : خیرخواه همه باشید تا به شما نیز خیر برسد.
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
آیا ذهن شما بسیار مشوش است و نمی توانید روی یک مساله مسلط شوید؟
چگونه افکار خود را بارور کنیم ؟
آیا تا کنون برایتان پیش آمده است که بخواهید کاری را انجام دهید اما آنقدر در مورد آن موضوع فکر کرده اید که زمان را از دست داده اید و آن موضوع بازخوردی را که می توانست داشته باشد را از دست می دهد و از اهمیت آن کاسته می شود .
-جمله هایی به این سبک را شاید بسیار شنیده باشید اما حقیقتا آیا می دانید چگونه می توانید افکار خود را رشد دهید ؟ چگونه می توان به یک فکر ناب و عالی رسید ؟
توجه داشته باشید . . .
این تفکرات و ایده ها هستند که پول را به همراه خود می آورند . گاهی یک فکر ساده و بی اهمیت ، یک کاخ و سلطنت را برای شما به ارمغان می آورد .
افزايش انرژي دروني :
خيلي از انسانها خود را ضعيف و بي انرژي مي دانند و به دليل داشتن اين تفكر ، نمي توانند به اهداف عالي خود برسند . درون هر يك از ما ، چند نوع انرژي وجود دارد . انرژي مثبت و انرژي منفي . كه اگر بخواهيم مي توانيم بر هر يك از اين دو انرژي تسلط پيدا كنيم .
ما مي توانيم انرژي مثبت خود را افزايش دهيم ، حتي با كارهاي ساده . مثلا : با خنديدن ، گفتن واژه هاي مثبت و انرژي زا مثل ( چه صبح زيبايي ، عاليم ، موفقم ، چه خوش شانسم ، چه روز دل انگيزي ، چه هواي مطبوعي ، من شادم ...) ، فراموش كردن گذشته هاي تلخ ، بخشيدن و ... و اگر
بخواهيم مي توانيم انرژي منفي درون خود را افزايش بدهيم ، با كارها و پيش آمدهاي ساده . مانند : اخم كردن ، گفتن واژه هاي منفي مثل ( من بدبختم ، شانس ندارم ، نمي توانم ، نمي شه ، مشكل دارم ، خر ما از كره گي دم نداشت ، ناف ما رو با بدبختي بريدن ...) ، با گذشته هاي تلخ زندگي كردن ، انتقام جويي ، كينه كردن ...
مشغول به هر كاري هستيد از آن لذت ببريد ،
مثلا چند كار ساده : ماشينت را با لذت بشور ، صبحانه ات را با عشق بخور ، با انرژي سر كارت حاضر شو .
ـ
ـ در هر طبقه اي، در جست و جوي افراد مثبت براي ايجاد ارتباط باشيد.
ـ در هر سخنراني، در جست و جوي ايده هاي جالب باشيد.
ـ در هر فصل كتاب، در جست و جوي مفهوم هايي باشيد كه براي شما مهم هستند.
ـ با هر دوستي، درباره ايده جديدي كه به تازگي يادگرفته ايد، صحبت كنيد.
ـ از هر معلمي سئوال هاي خود را بپرسيد.
ـ ليستي از اهداف، افكار و رفتار مثبت خودتان تهيه كنيد.
ـ به خاطر داشته باشيد، شما همان چيزي هستيد كه فكر مي كنيد.
این نوشته را با توصیه های آنتونی رابینز برای موفقیت شما (که در این وبلاگ ارائه دادم ) مقایسه کنید، به نظر من ما ایرانی ها می دانستیم و می دانیم که چطور میشه موفق شویم . . .
نظر شما چیه؟
1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
2. قبل از جواب دادن فکر کن
3. هیچکس را تمسخر مکن
ادامه در ادامه مطلب . . .
یک- به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید.
دو- با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .
سه- همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید .
بقیه توصیه ها . . .